Starlight

یک اتم هیدروژن در سلولی در پوست نوک بینی من،شاید روزگاری بخشی از خرطوم یک فیل بوده است.
و یک اتم کربن در عضله ی قلبم،شاید زمانی به دُم دایناسوری تعلق داشته.

ولی در قرن 21 همه ی اتم های من،من و تشکیل دادند.
نوشتن مثل کشیدن اتم ها روی یه صفحست تا یه اثری ازشون بمونه.

ولی کاش بعدها اتم های من یه ستاره بسازند و برن توی آسمون.

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

خیلی وقت بود باهم انقدر حرف نزده بودیم.البته حرف زدن هم چه عرض کنم! از نوع حرف زدن معمول این روزها...چت کردن.خیلی وقت بود انقدر کنار هم خل و احمق نبودیم.خیال پردازی نکرده بودیم.حتی انقدر جدی از زندگی حرف نزده بودیم.امروز بعد از مدت ها حرف زدن هامون خیلی چسبید.چه اون جاهایی که جدی میشدیم چه اونجاهایی که دقیقا مثل همون اموجی که میخنده از چشماش اب میپاچه بیرون، اینور خط(!) گوشی به دست پخش زمین میشدیم.

نیلو کسیه که باهم بچگیمونو گذروندیم...نوجونییمونو...الانم که باهم وارد جوونی شدیم.چند ماهی میشه که نیلو عقد کرده و شاید همین نیلو رو بزرگتر از من کرده باشه.میدونم که ازدواج کردن هم مثل دانشگاه رفتن و دانشجو شدن تو یه شهر غریب یدفعه آدم و چندسال بزرگتر میکنه.

 

+ زندگی متاهلی چطوره؟خوش میگذره؟سخته؟

_ نه چرا سخت!باید یادش بگیری. با خونه بابا خیلی فرق داره.

+ سخت چون خیلی چیزها عوض میشه و دیگه فقط برای خودت و خواسته های خودت نیستی.اره این خیلی مهمه که یادش بگیری. اره قطعا خیلی فرق داره.

_ اره دیگه خیلی جاها برای زندگی و آرامشت باید کوتاه بیای...از خود گذشتگی کنییی...باید یاد بگیری و میگیری بیفتی توش...خیلی بزرگ میکنه آدمو...فرق بزرگش اینه دیگه اونجا دختر لوس بابا نیستی هرکار دلت خواست بکنی کسیم چیزی نگه،هر حرفی بزنی هر رفتاری کنی دیدش عوض نشه.باید محتاط باشی

+ آره میتونم بفهمم.ولی خب درکنارش خوبی ها و لذت های خودش هم داره.

_ آره دیگه مخصوصا اگه همراه با عشق باشه.کلی آزادی داره.یه همراه داری تحت بیشتر شرایط.

+آره:) ولی اصل زندگی اینه که هرچی آدم بزرگتر میشه خیلی چیزها رو میفهمه.انگار بعد 18 سالگی یهویی آدم دنیارو میبینه،طوری که قبلا اصلا نمیدیده.مخصوصا بعد 20 سالگی.دیگه دنیا و زندگی همون دنیای بچگی هامون نیست.همه چیز خیلی زمخت تر و ترسناک تره.

_ آره انگار تازه میزنند در گوشت...همه چیزو درک میکنی...نگاه هارو...حرفارو...طعنه هارو...تهمت هارو...بدی ها...بچگی ها همه چی تا قیامت بود ولی قیامتمون ده دقیقه بعد بود اما الان...

+میزنه تو گوشت بد هم میزنه...و هرروز شوکه تر از قبل میشی.


بعد کانال و میزنیم به کانال شوخی و مسخره بازی.ازش میپرسم فیلم مراسمت و گرفتی من داشتم قند میسابیدم میگه اره برای مراسم داداشت دیگه حرفه ای میشی.بهم میگه خواهر شوهر میشی ها یادت نره.میگم:

 

_ میچلونمش.

+قند و ول کنی هی بخوره سرش :))))

_ از این خواهرشوهر عفریته ها

+آرهه اسمت بیاد بلرزه.

_وای:))))) بعد بیام قند و بردارم از قصد بزنم موهاش اینارو خراب کنم. من و اینطوری صدا کنه: ساساساااسااااسایه.

+پات سر بخوره بیفت روش:))))) کلا لباسشم پاره کن.رژتم بمال:)

_ نه پامو میگیرم جلوش با کله بره زمین صورتش اینا زخم بشه.

+ آره بگو خاک تو سرش راه نمیتونه بره


بعدم میگم فکر کنم ما مازوخیسمی چیزی داریم ها میخنده میگه آره خیلی حالمون خرابه:))))) بعدم میگه اینکارارو کنیم داداشت میگیره میزنمتون میگم آره بابا با تراکتور میاد از رومون رد میشه به زنش چپ نگاه کنیم. بعد یکم دیگه هم این بحث و ادامه میدیم و میریم سر بحث دیگه.


یه جایی هم بهش میگم زن زندگی شدی ها حسابی.میگه یوخ بابا(نه بابا) همون تنبلیم که بودم.میگم اگه تنبلیتو ترک کنی شیرمو حلالت نمیکنم ها.ما هنوز هموناییم که وقت جمع کردن سفره که میشد جیم میشدیم تو اتاق.میگه چشم فقط بخاطر تو.خونه خودمم کارارو میدم "ک"(همسرش).بعد میگه جا منم بزاد غم ندارم دیگه.میگم دیگه این مورد و باید ان شاالله سفارش بدیم خدا تو نوع جدید بشر اضافه کنه.از این اموجی خنده ها میذاره بعد خودمم میگم نه مردها تحمل ندارن بخوان بزان خودشون زاییده میشن ولی بچه رو نمیزان. میگه آره بابا یه سرما میخورن حس میکنند ته دنیاست بخوان بزاااان؟؟؟ یه ویار کنند بدبختمون میکنند.میگم همون بهتر خواهر که خودمون بزاییم مگرنه تحمل آخ و اوخ اینا و نازشونو کشیدن سخت تره.بعد هم تصمیم گرفتیم هرکدوم 6 تا بچه به دنیا بیاریم تا باهم یه تیم بزنیم و اسمشو بذاریم نیلسا(نیلوفر+سایه).


پی نوشت:از وقتی اومدم بیان نمیدونم چرا با استرس دکمه ی انتشار و میزنم.اصلا حتی حس میکنم نوشتن هم برام سخت شده و نمیتونم خوب بنویسم.شاید چون اینجا حرفه ای تره و مخاطبش بیشتره!هنوز نتونستم جامو تو بیان پیدا کنم.

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۱۴
سایه

میتونم به قطع بگم ارزشمندترین ساعات عمر من توی کلاس تئاتر گذشته و بزرگترین شانس زندگی من دیدن اون اعلامیه روی دیوار و پا گذاشتن به اون کلاس و آشنا شدن با بزرگترین آدم زندگیم یعنی استادم بوده.

کسی که نه تنها تو زندگی من بلکه تو زندگی تک تک کسایی که اومدن کلاسش یا به هرنحوی باهاش آشنا شدن اثر گذاشته و خیلی جاها به زندگیمون جهت درست داده.این روزها که دارم به فایل صوتی کتاب "سه شنبه ها با موری" گوش میدم،البته چند ماهی هست گوش دادنشو شروع کردم ولی چون همیشه گوش نمیدم تا الان طول کشیده،حس میکنم موریِ داستان،استاد زندگی من هست.

سه شنبه ها با موری به نویسندگی میچ البوم هست که موری استادِ میچ توی دانشگاه بوده ولی همونموقع هم رابطشون پررنگ تر از رابطه ی شاگرد استادی بوده و همیشه خارج از دانشگاه هم باهم درارتباط بودند و درمورد چیزهای مختلف باهم حرف میزدند ولی وقتی دانشگاه تموم میشه رابطه ی میچ و استادش هم قطع میشه تا چندین سال بعد که میچ از طریق یه مصاحبه ی تلویزیونی با موری متوجه میشه که موری دچار یه بیماری شده و مرگش نزدیکه و تصمیم میگیره به دیدنش بره و بعد اولین قرار،قرارهای سه شنبه میگذارند و میچ هر سه شنبه به استاد پیرش،موری،سر میزنه و هر هفته درمورد یه موضوع حرف میزنند...زندگی،مرگ،پیری،پول و... و بعدها میچ تصمیم میگیره این کتاب و بنویسه و  به قطع کتاب خیلی باارزشی از آب دراومده که خوندنش و به همتون پیشنهاد میکنم.

و من امروز که داشتم بهش گوش میدادم به ذهنم رسید کاش من هم توی این 4،5 سال حداقل بعد هرجلسه یه نوشته ای برای خودم مینوشتم یا در حدخودم توی وبلاگی جایی مینوشتم...ولی خب ماهی و هروقت از آب بگیری تازست و من سعی میکنم از این به بعد بنویسم درمورد بزرگترین استاد زندگی خودم.

همیشه حس میکنم استادم خیلی میفهمه و حتی گاهی شک میکنم به اینکه میتونه ذهن آدم ها رو بخونه و بارها پیش اومده که داشتم به یه موضوعی فکر میکردم یدفعه استادم برگشته درمورد فکر من حرف زده و حتی همین موضوع رو بارها از دوست هامم شنیدم.

ولی این چیزهایی که میخوام الان بگم به این مورد ربطی نداره،به این ربط داره که خیلی وقت ها استادمون درمورد رفتارها یا کارهایی یا مواردی باهامون حرف زده که فهمیدیم وااااای چقدر من نمیدونستم چقدر من کم میدونم...چقدر من احمق بودم:)

جلسه ی قبل کلاسمون یعنی همین دیروز بعد تمرین تئاتر،بحث از فیلم "ملی و راه های نرفته اش" شروع شد و کشیده شد به ازدواج و آشنایی قبل ازدواج،استادمون شروع کرد گفت توی سریال پزشک دهکده یه سکانسی هست که دختر و پسری که قراره باهم ازدواج کنند نشستند دور یه میز و دارند غذا میخورند،پسر خاویار سفارش داده و وقتی به دختر میگه از خاویار بخور و دختر میگه من دوست ندارم ، پسر شروع میکنه به اصرار کردن و اصرار کردن که نه حتما باید بخوری،خیلی خوبه و من برای تو سفارش دادم و فلان.بعد وقتی دختر و مادرش برمیگردن به اتاقشون مادر به دخترش میگه این پسر به درد ازدواج با تو نمیخوره و وقتی دختر علتشو میپرسه مادرش میگه اصرار سر میزش نشون میده که این پسر خواسته های خودشو به تو تحمیل میکنه.و مثال شو کشید به الان که مثلا وقتی دختر و پسر رفتند یه مانتو بخرند و دختر میگه من این مانتو صورتی و دوست دارم و پسر میگه نه بیا این مشکی رو برات بخرم گرون تر هم هست...توی همچین موارد مشابهی ممکنه خیلی از دخترها یا تو موارد دیگه پسرها خر کیف بشند که ببین چقدر دوسم داره و داره برام گرون ترشو میخره...درحالی که حواسش نیست که طرف مقابلش فقط داره خواست اونو نادیده میگیره و نظر خودشو تحمیل میکنه.یا موردهای مشابه همون سریال توی رستوران رفتن و سفارش غذا...

میخواست بگه اگه به رفتار آدم ها دقت کنی خیلی جاها میشه طرف و شناخت و رفتارهای بعدیشو حدس زد.فقط باید حواستو جمع کنی.

یا داشت از یکی دیگه از رفتارهای اشتباهمون حرف میزد.فرض کنید دختر و پسری باهم قرار گذاشتند برند بیرون و پسرِ میاد میگه امروز تولد مامانم بودها ولی ببین بخاطر تو از تولد مامانم گذشتم تا بیام تورو ببینم.و حواسش نیست که با این کارهاش داره ارزش مادرشو پیش طرف مقابلش میاره پایین و همینطور فردا از دختر هم این انتظار و داره که از مامانش بگذره و بیاد پیش این و وقتی برعکس این میشه،میشه اختلاف:) و همینطور دختر هم فردا باید از این پسر انتظار اینو داشته باشه که فردا برای کس دیگه یا چیز دیگه از این هم بگذره.چون پسر فقط به فکر خودش بوده و خواسته ی خودشو میدیده که اون لحظه،لحظه ی خوشیش کنار دختر بودن بوده و راحت تونسته از مامانش یا تولد مامانش بگذره برای لحظه ی خوشی خودش...و فردا هم میتونه برای لحظه ی خوشی دیگش از دختر هم بگذره و بره دنبال دل خودش.

یا مثلا دختره برمیگرده میگه بابام گفته فلان کار و نکن ولی ولش کن بابا،اون نمیفهمه من کاری که میخوام و انجام میدم و فردا باید انتظار اینم داشته باشه که همسرش هم به پدرزنش و حرفش ارزشی قائل نباشه.

ارزشی که فردا همسرتون یا دوستتون یا هرکسی به خانوادتون میذاره نشات میگیره از ارزشی که خودتون به خانوادتون میذارید و حتی اگه عضوی از خانوادتون و قبول ندارید اینو به همسرتون نگید یا ارزش اون شخص و پایین نیارید تا فردا طرف حس نکنه شما بی کس و کارید و حامی ندارید و میتونه هرکاری باهاتون بکنه یا یجایی همین چیزها رو بکوبه تو سرتون.ارزش خانواده ی شما یعنی ارزش شما.پس جوگیر نشید و همه چیز شخصی و خانوادگیتون و نریزید رو دایره و تقدیم همسرتون نکنید:) 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۲۱
سایه

این روزها که بحث عادات و رفتارهای عجیب یا بهتره بگم “رفتارهای مختصِ هر شخص” داغ بود یاد یه دیالوگ از کتاب و فیلم مورد علاقم “نحسی ستاره ها بخت ما” یا “The fault in our stars” افتادم که تو یه سکانسش گاس و هیزل گریس باهم دارند تو یه سایت فروش انلاین لوازم دست دوم برای تابی که میخوان بفروشند دنبال یه جمله میگردن که به عنوان توضیح بنویسند که هر کدوم یه چیزی میگند و بعد گاس برمیگرده به هیزل گریس میگه: دقیقا برای همین ازت خوشم میاد هیزل گریس!انقدر مشغول خودت بودن هستی که اصلا نمیدونی چه آدم بی همتایی هستی. 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۴۹
سایه

خُب خُب خُب بحث رفتارهای عجیب و چالش وبلاگ "یک هاتف" داغ بود،منم از دیشب انواع فشارات و به مغزم وارد کردم که رفتارهای عجیبمو بریزه بیرون تا منم بیام توی این چالش شرکت کنم.خیلی وقت ها بوده که از بعضی کارهای من چشم های بقیه رفته تا ابروشون ها ولی وقت نوشتن که میشه مغزِ میگه باهات راه نمیام که نمیام.

عجایب من و تو ادامه ی مطالب بخونید.

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۰۵
سایه

از عجیب بودن زندگی همینقدر برایت بگویم که ممکن است برای یک‌ روز خوب مدت ها برنامه بریزی،همه چیزش را در ذهنت بالا و پایین کنی،به تک تک نکات و حرف ها و حرکت های بهتر شدن آن روز فکر کنی ولی در آخر وقتی آن روز رسید خیلی طوری که میخواستی از آب در نیاید،نه که حتما بد شده باشد!ممکن است خوب شده باشد ولی عالی نه!یا حتی ممکن است یه اتفاق کوچک و حتی بی ارزش از آن روزت ویرانه بسازد. 

ولی در عوض ممکن است یک روزی که نه از قبل بهش فکر کرده ای نه حتی ان را روزی از روزهای تقویم به حساب می اوردی و‌ همینطور فقط صبح بیدار شده بودی که شب برسد،یکدفعه اتفاقاتی لیز میخورد زیر پاهایت که آن روز را خوب که نه،عالی میکند.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۵۲
سایه

آدم ها به طرز وحشتناکی بی وفا و ترسناکند.

آدم ها این توانایی و دارند که همه ی خوبی هات و بر اثر یه کوتاهی کوچیک که فقط تو منطق اونا کوتاهی حساب میشه فراموش کنند.

آدم ها انقدری ترسناک هستند که بدترین و بزرگ ترین و درددناک ترین ضربه های زندگیتو از همون آدم هایی میخوری که تنها جزئی از ادم های زندگیت نیستند بلکه جزئی از وجودت هستند.

آدم ها فقط بلدند وقتی مردی برات زار بزنند و عاشقت بشند و زندگی و بعد مرگت برا خودشون حروم کنند.

بزرگترین مشکل من از نظر خودم این هست که وقتی از آدم ها ناراحت میشم فقط سکوت میکنم.فقط میرم توی خودم و ذره ذره خودمو از تو میخورم.

شده که به طرز وحشتناکی دلم از آدم ها شکسته و به روی خودم نیاوردم و فقط شاید چند روز باهاشون حرف نزدم یا کمتر حرف زدم...بعد چند روز تو خودم حلش کردم و سعی کردم فراموشش کنم و دوباره شدم همون آدم قبلی براشون و حتی صمیمی تر.

ولی جای زخم هایی که خوردم همیشه مونده روی دلم حتی اگه به روشون نیاورده باشم...:)

اولین کسی که اون دنیا یقه مو محکم میگیره و ول نمیکنه قلب خودم هستش.

همیشه به ناراحتی بقیه بیشتر از ناراحتی خودم ارزش دادم:)


همین الان توی اینستا یه عکس دیدم که نوشته بود:بعد از اختراع اسلحه خطرناک ترین اختراع بشر محبت بی جا بود.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۳۱
سایه

از خونه ی مامان بزرگ که اومدیم بیرون بارون نم نم خودش و به زمین میرسوند.

اقای برادر نشست پشت فرمون ولی دلم داشت پر میکشید که توی این هوای بهشتی من بشینم پشت فرمون و خیابون های شهر و زیر چرخ بذارم. 

وقتی جلوی داروخونه توقف کردیم تا نسخه ی دفترچه من و بگیریم سریع از پشت ماشین جهیدم به صندلی راننده. 

طبق معمول که وقتی اقای برادر پشت فرمون میشینه و بخاطر پاهای درازش صندلی و تا بی نهایت میکشه عقب،اهرم تنظیم کننده صندلی و گرفتم و در کسری از ثانیه تا بی نهایت جلو کشیدمش ولی بعد دوباره یکمی کشیدمش عقب و وقتی تنظیم شد راحت نشستم و به قطره های بارون روی شیشه چشم دوختم.

آخ آخ آخ میدانم حسی که در دل من داشت وول میخورد و من و تا این حد به سر شوق میاورد، نه تو دل اقای برادر وول میخورد نه تو دل خانم مادر. 

سیم ضبظ و زدم به گوشیم و میخواستم اهنگی پیدا کنم که به این حال و هوا بخوره، و وقتی هم داشتم میگفتم یه آهنگی میخوام که به این حال و هوا بخوره اقای برادر واضحا اعلام میکرد که نمیفهمه چی میگم و احتمالا تو دلش با لحن پرویز تو سوری لند میگفت :«اسیر شدیم اینوقت شب»

اول آهنگ Dilemma سلنا گومز و گذاشتم ولی اصلا با قطرات بارون روی شیشه جور درنمیومد.

تنظیمات ضبط و بردم روی پخش سی دی که میدونستم طبق معمول با هیچکدوم از آهنگ های آقای برادر حال نمیکنم.

هر آهنگ سی دی ‌و که رد میکردم اقای برادر از پشت ماشین یه غری میزد که خوب بود میذاشتی میموند و منم با تکرار جمله ی” به این هوا نمیخوره” به کار خودم ادامه میدادم.

و مامان هم از کنار دستم میگفت اهنگ هایی که من دوست دارم و بذار که احتمالا منظورش  اهنگ “خدایا مرسی عشقمو افریدی” ‌یا اهنگ های شبیه این و حمیدهیراد و حامدهمایون بود.  

من که با این ها تو حالت عادیشم حال نمیکنم چه برسه توی این هوای بارونی که چراغ های رنگی مغازه ها افتاده بود رو زمین و ما تو خیابون رنگ ها داشتیم سُر میخوردیم.

دوباره تنظیماتو بردم به اهنگ های موبایلم،یه اهنگ از سیرکو کافه،اهنگ bella ciao,آهنگ when i think of you ،اهنگ های زندوکیلی،یه اهنگ از مهدی یراحی حتی “جز تو” محمدعلیزاده هیچکدوم به این هوا نمیخورد. 

من یه آهنگی میخواستم که وقتی پخش میشد من و زیر قطره های بارون توی ماشین غرق کنه. 

مثل همیشه آهنگ های بی کلامم بهترین تجویز بودند. 

آهنگ های پیانو و ویلون سوهان دلم را پخش کردم 

و من در ا‌ولین شبِ اردیبهشت،زیر قطرات نم نم باران همگام با کشیدن شدن آرشه روی ویلون آهنگساز و همگام با رقص انگشتان آهنگساز روی پیانو،غرق شدم. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۶
سایه

جهان چگونه بوجود آمد؟

هیچ به عقلش نمی رسید. همین قدر می دانست که جهان سیاره کوچکی است در فضا.ولی فضا از کجا آمد؟

شاید فضا پیوسته وجود داشته است-که در آن صورت دیگر لازم نیست پی ببریم از کجا آمده.

اما مگر چیزی می تواند پیوسته وجود داشته باشد؟ در ژرفای نهادش چیزی بود که این فکر را نمی پذیرفت.

هرچیزی که وجود دارد لابد روزی به وجود آمده است؟

پس این فضا نیز می باید زمانی از چیز دیگری پدید آمده باشد.

ولی اگر فضا از چیز دیگر پدید آمد،پس آن چیز هم خود از چیز دیگری وجود یافته است.

سوفی دید دارد فقط مسئله را عقب می اندازد.

در زمانی باید چیزی از عدم به وجوود آمده باشد.

ولی ایا این ممکن است؟آیا ناممکنیِ این درست به اندازه ناممکنی پندار وجود دائمی جهان نیست؟

در مدرسه آموخته بودند که خدا جهان را آفرید.سوفی کوشید خود را با این فکر دلداری دهد

که این احتمالا بهترین راه حل کل مسئله است.

ولی باز اندیشه ی تازه ای به سرش تاخت.

می توان پذیرفت که خدا فضا را آفرید، اما خود خدا چی؟

آیا خدا خودش را از عدم آفرید؟دوباره چیزی در ژرفای نهادش به صدا در آمد.

اگر هم تصور کنیم خدا قادر است همه چیزی بیافریند،آیا پیش از آنکه "وجود" یابد و با آن دست به آفرینش زند، می توانست خود را بیافریند؟پس فقط یک امکان باقی می ماند:

خدا همیشه وجود داشته است.

ولی چنین امکانی را قبلا رد نکرده بود؟مگرنه هرچیزی که وجود دارد می باید روزی به وجود آمده باشد؟

لعنت بر شیطان!


"دنیای سوفی"

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۱۳
سایه