Starlight

یک اتم هیدروژن در سلولی در پوست نوک بینی من،شاید روزگاری بخشی از خرطوم یک فیل بوده است.
و یک اتم کربن در عضله ی قلبم،شاید زمانی به دُم دایناسوری تعلق داشته.

ولی در قرن 21 همه ی اتم های من،من و تشکیل دادند.
نوشتن مثل کشیدن اتم ها روی یه صفحست تا یه اثری ازشون بمونه.

ولی کاش بعدها اتم های من یه ستاره بسازند و برن توی آسمون.

اگه بخوام به شرایط فکر کنم، شرایط برای اینکه شکست بخورم و پسرفت کنم خیلی مهیاست ولی مدام دارم به این فکر می کنم این شرایط سخت باید برام محرکی باشه برای اینکه بیشتر تلاش کنم و خودم رو بالا بکشم از این منجلاب.

یه ورودی مزخرف داریم توی دانشگاه که هیچیش درست نیست. برای رشته ی تئاتر حسن دانشگاه رفتن به اینکه با آدم های هم فرکانس آشنا بشی، کار کنی تجربه کنی و روابط قوی تشکیل بدی برای آینده ولی با این دانشگاه ما و ورودی ما همه ی اینا فقط یه خواب خوشه! اینکه از رشته و دانشگاه قبلیم انصراف دادم و اومدم اینجایی که انقدر مزخرفه و می تونه قشنگ مثل مرداب باشه غمگینم می کنه ولی باید ازش به عنوان یه محرک قوی استفاده کنم که اتفاقا باعث بشه بیشتر تلاش کنم. باید خودم کار کنم باید بخونم باید روی ارشد وقت بذارم که بتونم برگردم تهران.

همیشه دیدیم دیگه کسایی که از یه سری شرایط بد و عجیب غریب به یه جاهای خوب رسیدند. باید اینطوری باشم... این روزها مدام دارم اینو خیال پردازی می کنم و اینطوری خودمو آروم می کنم تا امتحان دیروز و اجراهای مزخرف و مسخره بازی های بقیه رو و اینکه چقدر یه سری ها همه چیزو به مسخره گرفتند و فقط از بیکاری اومدند دانشگاه رو فراموش کنم.(من کنکور دادم ولی ثبت نام بدون کنکور دانشگاه گند زده به محیطش!!) دیروز آب شدم از این مسخره بازی های بچه ها...و خیلی غمگین که چی باید باعث بیشتر تلاش کردن و رقابت من بشه؟ من با کیا باید کار کنم و تجربه کنم؟؟؟ ولی ولی درست می شه آدم های درستو پیدا می کنم... این دانشگاه نباید باعث غرق شدن من بشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۰۹
سایه

وقتی به تمام چیزهایی که توی دنیا هست و من چیزی ازشون نمیدونم فکر میکنم  به این نتیجه میرسم که چقدر من کار دارم هنوز با این زندگی!

همه ی کتابایی که نخوندم،جاهایی که نرفتم،علم هایی که چیزی ازشون نمیدونم فیلم هایی که ندیدم موسیقی هایی که نشنیدم نظریه های فلسفی که هنوز یه خطشون رو هم نمیدونم و ادبیات و علم روانشناسی و جامعه شناسی که چیزی ازشون سردرنمیارم...آدم هایی که هنوز نشناختم...جملاتی که ننوشتم حرفایی که نزدم عشق هایی که نورزیدم...خیلی کار دارم با این زندگی!

اگه با این دیدگاه برگردم به دوران مدرسه مطمئنم با علاقه و عشق بیشتری درس میخوندم و میدونستم درس خوندن برای حفظ کردن و نمره گرفتن و امتحان نیست میدونستم درس خوندن برا فهمدن بیشتر دنیا و زندگیه...مطمئنم با عشق بیشتری جغرافی و تاریخ و فیزیک و زیست و شیمی میخوندم و الان دودستی نمیزدم به سر خودم بخاطر چیزهای کمی که میدونم...شاید اگه سیستم آموزشیمون یجور دیگه بود...

دیر نیست...هیچوقت برای خوندن و فهمیدن و یاد گرفتن دیر نیست.تا زندگی هست جا برای یاد گرفتن هست...

تا شقایق هست زندگی باید کرد:)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۰۷
سایه

 مامان بزرگ دوستم همیشه میگه موهای آدم از دل آدم تغذیه میکنه، اگه میخوای حال یه آدمو بفهمی حال موهاشو ببین.
فکر میکنم موهای من مستقیم از توی قلبم رشد میکنند که هروقت قلبم ناآروم میشه موهام شروع میکنند به‌ ریختن. حال این روزهامو اگه بخواید بپرسید بذارید از حال موهام بگم براتون...خوب نیست حال موهام. این چند روز ریزش شدید مو گرفتم...کف حموم و اتاق و تخت و بالشتم بازار شام موهامه.
خیلی بلدم خودمو بزنم به اون راه و حواسمو با کتاب و فیلم و ویلون و خیال پردازی و نوشتن دور کنم از همه ی استرس ها و حتی بخوام بقیه رو آروم کنم ولی این روزها هی فرار میکنی هی میفتی تو چاله، بلند میشی لباس هاتو میتکونی دو تا قدم برنداشته از پرتگاه پرت میشی وسط دره...توی همون دره هم بلدم بلند شدن رو...ولی سخت شده همه ی این روزها. سخت شده فکر نکردن به اینکه “چی میشه یعنی...؟” این روزا وقتی حرف از عید و چند ماه بعد و تابستون میشه به شوخی میزنم زیر خنده میگم اصلا ببین تا اونموقع زنده میمونیم...!میخندیم!! ولی تلخه چون ممکنه واقعی باشه...چون همونطوری که هیچ کدوممون نمیدونستیم اسفند ماهمون اینطوری بگذره از فردا و‌ پس فردا و یه ماه بعدمونم خبر نداریم...میدونی بدترین بدی کرونا چیه...؟ اینکه دیگه فقط خودت نیستی که در قبالش مسئول باشی و با مراعات نکردنت فقط خودتو مریض کنی...ممکنه با مراعات نکردنت باعث مرگ کسی بشی که بیشتر از همه دوسش داری!
این روزها مدام صدای علیرضا قربانی تو سرم میپیچه که میگه:
« وای چه روزگارایی دیدُم...»
وای از ما که نمیگم تو کل عمر و زندگیمون، میگم وای از ما که تو این سال ۱۳۹۸ چه روزگارایی دیدیم...چه تلخی هایی چشیدیم...
اگه این روزها مراقبت نکنیم و مواظب خودمون نباشیم یکی یکی از جمع هامون کم میشیم...و شاید اگه بمونیم هم یک عالمه عذاب وجدان تلنبار شده باشه روی دل هامون.
حیف که نمیشه هم دیگه رو بغل کنیم. با همدیگه دست بدیم . همدیگه رو ببوسیم. همدیگه رو ببینیم.
ولی اگه میخوایم همه ی این ها تکرار بشند، نیاز داریم به اینکه زنده بمونیم. معلومم نیست تو این الاکلنگ زندگی کی زنده بمونه کی بمیره...پس فکر نکن اگه مراقبت نکنی خودت میمیری...!ممکنه خودت بمونی و با از دست دادن آدما آب بشی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۵۸
سایه

هیچی مثل فیلم دیدن نمیتونه منو به زندگی برگردونه و منو عاشق زندگی کردن بکنه!حتی فیلمی مثل جوکر که توش زندگی به گوه کشیده شده و فضای دارک زندگی رو‌ نشون میده ولیییی باز هم بعد دیدنش یه حس ذوقی برای کشف گردن زندگی تو وجود من جوانه میزنه که عاشقشم...

البته هستند فیلم هایی که بعد دیدنشون ناامید میشم نسبت به زندگی!مثل before midnight که چندوقت پیش دیدمش!فیلم دارکی نبود ولی نمیدونم عمیقا ناراحتم کرد!داغون میشم وقتی میبینم حتی عشق های واقعی هم ممکنه چه اتفاق هایی براشون بیفته!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۶:۴۹
سایه

امروز بهترین جلسه ی کلاس ویلونم تا به الان بوده و خیلیییی خوشحالم!یه خوشحالی زیادی که بعد مدت ها تجربش کردم.استادمون خیلییی ازم راضی بود و حتی برام دست زد و چندبار گفت آفرین خیلی خوبههه.درسی که باید میزدمو همون یبار زدم و استادمون گفت خوب بود در حالی که دفعات قبل هردرس رو چندیییین بار باید میزدم تا استادمون راضی میشد اونم باز شاید تهش میگفت بازم باید تمرین کنی!استادمون گفت یه مرحله رفتی بالاتر.عاااااااح خوشحالللم ننه خوشحالی قسمت همه!و یه درس جدید گفت بهم همونم سر کلاس زدم و از اونم راضی بوددد و‌دوباره یه درس جدید گفت!!اصلا جلسه عجیب و‌ خوبی بوددددد!و حتی قرار شد یه کتاب جدید دیگه هم بگیرممممم!به قول استادمون همه ی اون سختی هایی که کشیدم الان داره به نتیجه میشینه!چند هفته قبل به حدی خسته شده بودم که دو سه هفته اصلا دست به ساز نزدم!و انگار دوباره که شروع کردم به تمرین کردن اتفاق های خوبی داره میفتههههه!ناامید شده بودم ولی الان عجییییییییب امیدوار شدممممم!

پی‌ نوشت: انگار قطع شدن اینترنت یه حسنش رو‌ آوردن من به این وبلاگ بوده!و البته این حرف های روزمره رو‌معمولا توی وبلاگم تو بلاگفا مینوشتم ولی چندروز قبل که امتحان کردم بلاگفا هم باز نشد و شروع کردم به نوشتن همینجا.و خوشحالم لااقل اینجا هست.اگرچه اینجارو برای روزانه نویسی باز نکرده بودم ولی ارزش داره برام تا این حرف ها و‌ حس ها و‌روزها یجایی ثبت بشه.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۶:۴۴
سایه

متنفرم از بی نتی!

همین الان فیلم جوکرو دیدم و‌ دوست دارم برم نقدهاشو بخونم دوست دارم برم تو اینستا انقدر توی هشتگ جوکر غرق بشم که بمیرم دوست دارم‌ انقدر برم‌ توی اینستاگرام نظرات زیر پست های جوکرو بخونم که مغزم بپاچه روی گوشی.

دوست دارم بتونم برم خود فیلمو دانلود کنم و هزاردفعه ببینمش نه فقط یبار با برنامه ی لنز رو صفحه ی کوچیک موبایل!دوست دارم برم تو سینما جوکرو ببینم.دوست دارم برم هزار تا فیلم دیگه از خواکین فینکس دانلود کنم ببینم دوست دارم برم تو صفحه ی خواکین فینکس و قربون صدقه ی عکس هاش برم دوست دارم پاشم و یک ساعت مدام دست بزنم برای این فیلم دوست دارم جوکرو از توی صفحه ی موبایل بکشم بیرون و‌ بغلش کنم بگم من میبینمت دوست دارم بمیرم برای صدا و لحن جوکر دوست دارم منم عضوی از این جامعه ی جهانی باشم دوست دارم نت داشته باشم حس میکنم یه دیوار خیلی بلند کشیده شده اطراف ما و جدا افتادیم از کل دنیا!مسخرست مسخرست مسخرست این بی نتی مزخرف!!همین الان از این وضع دوست دارم پاشم مثل جوکر برقصم و بخندم!! هاهاهاهاها

پی نوشت:معذرت میخوام اگه بدون فاصله و ویرگول و هر علایم نگارشی دیگه ای نوشتم این متنو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۳:۴۹
سایه

گاهی وقت ها قبول کردن اینکه گذشته ها گذشته کار سختیه!

یعنی چی که همه چی گذشته باشه و دستت بهش نرسه؟

توی ذهنم تصورش میکنم

خیلی زنده

مثل اینکه همین الانم تو همون روزا زندگی میکنم

ولی دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم

هیچ تصمیمی درموردش نمیتونم بگیرم

گذشته ها گذشته

و این شده داستان تلخ این روزهای من.

پی نوشت:چقدر این قطع شدن نت سخت داره میگذره.سرمونو تو نت گرم میکردیم کمتر احساس تنهایی میکردیم کمتر به غصه هامون فکر میکردیم.از ساعت ۵ عصر تا ۹ شب خوابیدم و دلم میخواد بالا بیارم این حال بدمو.چطوری بکشم‌بیرون از گذشته و‌حسرت هاش؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۸ ، ۲۱:۳۷
سایه

این روزها حالم تاریک است 

و  هرکدام از عقربه های ساعتم وزنه ی چند تنی با خود حمل میکند.

گذشته ام حالم آینده ام همه اشان باهم آوار شده اند رویم.

تنهایی ترسناک ترین غول این روزهایم است.غولی با پنجه های بلند و تیز که هر لحظه پنجه هایش را در تنم فرو میکند و از جای پنجه ها سیاهی بیرون میریزد و از تنم بالا میرود و من هرلحظه بیشتر در این ماده ی سیاه غرق میشوم.

چند وقت پیش کسی که بهم پیشنهاد دوستی داده بود و من رد کرده بودم بهم گفت تنهایی که ترسناک تر است...

و از همان روز انگار کل کائنات دست به دست هم دادند تا حرف حرف این جمله را با ذره بین در چشمم فرو کنند و هی با پتک بکوبند در سرم.

در هر جمعی که پا میگذارم این حس را هم با خود میبرم و این چنین است که "من در میان جمع و دلم جای دیگر است" ولی این جای دیگر نه پیش یار است نه هیچ کازابلانکا و سنت پترزبورگی بلکه این جای دیگر همان سیاهی خودم است که دورم تنیده شده است و هیچ کس سلاح در هم شکستنش را ندارد.

تنهایی خستگی عظیمی بر تنم گذاشته...خستگی از دروازه ی روحم عبور کرده و در جسمم هم خیمه زده و هر روز مرض جدیدی برایم دارد و جز خودم هیچ دکتری نمیداند که هر مرضی که بر تنم می آید از همان اشکی است که یا ریخته شد و خلاص شد یا ریخته نشد و کل وجودم و در هم شکست.

____________________________________________________

یه جمله رو این روزها مدام تکرار میکنم

لعنت به من لعنت به من لعنت به من

____________________________________________________

اصلا از روزی که باهاش آشنا شدم درگیریم با خودم شروع شد.اعتماد به نفسم خیلی مُرد.خیلی احساس کمبود کردم خیلی احساس حماقت کردم.من جدیدی از من متولد شد که هیچ شباهتی به من قبلی نداشت.

___________________________________________________

از روزی که از عزیزترین آدم زندگیم بزرگترین ضربه رو دیدم و من سکوت کردم و هیچی نگفتم و حتی بهش نگفتم من میدونم...دنیا و آدماش خیلی برام رنگ باختند.

___________________________________________________

دنیا خیلی جای عجیبیه.چند وقت پیش توی دانشگاه یه دختر بهم گفت که آسم دارم و اسپری استفاده میکنم و من اونروز چقدر براش ناراحت شدم و غصه خوردم و چند روز بعد فهمیدم منم آسم دارم و الان اسپری مصرف میکنم.

___________________________________________________

حتی حس میکنم دوست یک دوست های یکم نیستم.

___________________________________________________

اصلا آدم یک زندگی کسی هستم؟؟؟؟

___________________________________________________

این ترم مدام کلاس هامو زدم زمین.مدام کلاس هامو دیر رفتم.مدام انقدر دیر کردم که با اسنپ رفتم دانشگاه و الانم تمرینمو نرفتم و بیشتر از خودم بدم میاد و میگم اینم یه اشتباه روی همه ی اشتباه ها و تنبلی های قبلیت.موندم خونه کارهای دانشگاهمو انجام بدم و فقط گفتم لعنت بهت و نفسم گرفت و قلبم سنگین شد.

___________________________________________________

وقتی یه اتفاق بدی برام میفته اون لحظه خودمو انگار میزنم به یه راه دیگه و اون لحظه به خودم خیلی رنج نمیدم ولی به مرور زمان این دردهای کهنه برام رو باز میکنند و به بدترین شکل ممکن شکنجم میدن.

___________________________________________________

یه قسمت بزرگ وجودم هنوز توی تهران مونده و این روزها میگم کاش هیچوقت تهران و ول نمیکردم...

___________________________________________________

برا زهرا و فاطمه نوشتم حالم بده.وقتی دیدمشون زبانم دوخته شد از حرف زدن و جمله کردن اون چیزایی که توی ذهن و قلبم میگذره.

این پست دست و پا زدن برای حرف زدنه.برای خالی شدن...

___________________________________________________

بزرگترین چیزی که این روزها از دست دادم دوست داشتن خودمه!

___________________________________________________

خیلی به خودکشی فکر میکنم...23 تیر 1398!

___________________________________________________

میدونم شاید توی آینده روزهای خوبی بیان...ولی نمیتونم صبر کنم.خستمه خیلی خستمه.معجزه میخواد که بتونم صبر کنم...

___________________________________________________

بعضی روزا هستند ذاتا روز گوهی اند و کاری از دست ما برنمیاد.ولی بعضی روزا هستند که خودمون تبدیل به روز گوه میکنیمش.و امروز برا من از اون روزا بود!

___________________________________________________

براتون آرزو کنم؟

آرزو میکنم وقتی به عقب نگاه میکنید هیچوقت نگید اشتباه کردم!

___________________________________________________

[این پست ادامه خواهد داشت...در ادامه ی همین پست]

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۰۸
سایه

دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده...

مخصوصا فکر کنم این روزها نوشتن برام مثل یه تجویز باشه

از بس که جملات توی ذهنم بالا و پایین میرند و توی هم گره میخورند و گم میشند و معنی خودشون و از دست میدن

شاید  خوب باشه برا رها شدن از این آشفته بازار ذهنیم یکم بیشتر بنویسم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۴۵
سایه

می‌خواستم بهت بگم
میخواستم تو کافه بشینم روبروت و بهت بگم از همه ی این روزها و شب های لعنتی. 
میخواستم بهت بگم ما دوتایی کنار هم افسردگی‌ های زیادی پشت سر گذاشتیم
ولی هیچکدوم مثل اینبار عمیق نبود
هیچوقت مثل اینبار به پوچی نرسیده بودم. 
میخواستم بهت بگم که نبودی
همونطور که خودت همیشه ازم میخوای میخواستم بهت بگم که ازت ناراحتم
میخواستم بهت بگم که همه ی روزهای سخت و تنهاییم پیشم نبودی
میخواستم بهت بگم که نبودنت بیشتر زمینم زد
میخواستم بهت بگم که جایگاهت تو زندگیم خیلی بالاتر از چیزی هست که تصورش و بکنی
میخواستم بگم که حال بدم با نبودن تو دوبرابر نه سه برابر نه ده برابر نه صدبرابر شد
میخواستم بهت بگم امسال برگشتنم به خونه چقدر برام سخت گذشت
میخواستم بگم که تو همه ی روزهایی که انتظار داشتم کنارم باشی،کنارم باشید...هیچکدوم نبودید
میخواستم بگم خیلی تنهام
میخواستم همه ی اینارو بگم
وقتی همه ی اینا از سرم میگذشت و حس میکردم فردا قراره کلی خالی بشم
وقتی گفتی فردا نمیتونی مثل همه ی این چند وقت اخیر که نتونستی بغضم شکست.
با وجود همه ی این ها اگه بمیرم به هیچکدومتون حق نمیدم برام گریه کنید. 
اگه قرار بود مثل هانا بیکر دلیل بنویسم
قطعا همه ی دلیل هاش نزدیک ترین هام بودند. 
شاید شما هم ادم های اشتباهی زندگیم هستید. 
رفیق اونیه که تو شادی ها و ناراحتی هات کنارت باشه. 
رفیق اونیه که تو شادترین روزهاشم به یادت باشه. 
کاش مهر برسه زود برم...برم از‌ پیش همتون. 
کاش میتونستم برگردم به تهران.
برای فاطمه

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۱
سایه